. من و تو دو تا پیک مشـ ـروب یا شـ ـراب یا ودکا . یا هر کوفتی که بخوریم همین که گرممون کنه برامون کافیه . ولی اونا اینقدر می خورن که تا مرگ پیش می رن . که دیگه هیچی از دور و اطرافشون نمی فهمن . من و تو دو تا پک سیـ ـگار بکشیم روی همون دو تا پیک مشـ ـروب کیفور می شیم . اما اینا امشب انواع و اقسام مواد رو به اسم سیـ ـگار می کشیدن و به هم تعارف می کردن که سبک ترینش ماری جوانا بود . تو می دونی طبقه بالای اون خونه چه خبر بود؟ می دونی وقتی رامین من و وارنا رو به اون دو تا دختر واگذار کرد و دست تو رو کشید که باهات برقصه چه نقشه ای تو سرش بود؟ اون می خواست تو رو ببره بالا . توی اون اتاقای جهنمی . شاید من و وارنا این عمل رو بارها انجام داده باشیم . اما فرقش با اینا اینه که ما با میل و رغبت طرفمون تن به این کار می دیم نه با حقه بازی .
داشتم با دقت به حرفاش گوش می کردم . وقتی سکوت کرد گفتم:
- ولی رامین همچین پسری نیست . شاید اونای دیگه .
وارنا با جدیت گفت:
- بس کن دیگه ویولت . حرفایی که باید می زدیم رو زدیم . توام می تونی گوش کنی . می تونی با لجبازی زندگیتو خراب کنی .
وارنا وقتی اینطوری حرف می زد می فهمیدم که دیگه هیچ حرفی رو نمی پذیره . پس سکوت کردم . 

منو جلوی در خونه پیاده کردن و رفتن . وارنا ماشینم رو برده بود تعمیرگاه . با پاپا و مامی هم صحبت کرده بود و همه چی اوکی بود . الان فقط ناراحتیم حرفای وارنا بود . هنوزم باورم نمی شد رامین همچین پسری باشه . اینا زیادی شورش کرده بودن . همینطور که به همین چیزا فکر می کردم رفتم توی خونه .
پاپا روی کاناپه لم داده بود و مشغول خوندن رومه زبون فرانسه اش بود . من موندم اگه اینهمه به اخبار فرانسه علاقه داره چرا توی ایران موندگار شده . مامی هم جلوی تلویزیون نشسته بود و با ناز مشغول سوهان زدن به ناخناش بود . با بسته شدن در نگاهشون چرخید سمت من . دستامو گرفتم بالا و گفتم:
- آقا اجازه سلام عرض شد .
مامی دلخوری از چشماش مشخص بود . اما سعی می کرد به روم نیاره :

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها