اون پسری که چشممو گرفته بود(ای بابا بسه دیگه توهم!) گفت: پسره: البته صوری! پ ن پ واقعی خو معلومه دیگه. نفس هم لبخند محوی رو صورتش بود انگار که به همون چیزی که تو فکرش بود رسیده بود تو همین حین اتردین لبخندی زد و گفت: اتردین: حالا غذاهارو بخورید از دهن افتاد به میشا نگاه کردم فکر کنم تا الان خیلی زور زده بود تا صدای شکمش درنیاد من با این اتفاقایی که افتاد دیگه میل نداشتم اما یکم خوردم تا پول نفس حیف و میل نشه ولی تا یه گاز از پیتزا زدم اشتهام باز شد و شروع به خوردن کردم تو همین حین سامیار رو به پسری که من چشمم گرفته بودش گفت: سامیار: میلاد اون سس رو بده به من یعنی نمیدونید از این که فضولیم شده بود خیلی خوشحال شدم اوومممم پس اسم آقا، میلاد بود. با خوشحالی بقیه پیتزام رو خوردم و با دستمال کاغذی اول دستامو تمیز کردم بعد بلند شدم نفس و میشا هم غذاشون تموم شده بود و با من بلند شدن تا به سمت دستشویی بریم وقتی پامون رو گذاشتیم تو دستشویی میشا گفت: میشا: بیا شدیم مثل رمانا خواستیم یکم متفاوت باشیما رو بهش گفتم: شقایق: تو که بدتم نیومده. میشا دور از چشم نفس چشمکی بهم زد و دوتایی ریز ریز خندیدیم.     

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها