یه نفس عمیق کشیدیه نگا بهش کردم
من-زنده ای ؟
یه نگا بهم کرد از اون نگاها که توش په نه په داره انگار با نگاش بهم میگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس میکشه
سامیار-چه عجب یادت افتاد دستت رو از رویه دهنم برداری
با حرفایه بابا دیگه حال کلکل نداشتم دوسه هفته دیگه که بیان من چه خاکی تو سرم بریزم دانشگاها رو بگو دوسه روز دیگه باز میشه
سامیار- چرا تو فکری؟
میخواستم بهش بگم به تو چه که دیدم حالا که اون مثل آدم حرف میزنه من چرا نزنم نشستم رویه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه داشتم با این کارم موهای و بلندم ریخت دوطرف صورتمو قابش کرد
من-بابامو مامانم تادوسه هفته دیگه میان شیراز که از جام مطمئن بشن
سامیار-میترسی؟
دروغ چرا خیلی میترسیدم ولی هیچی نگفتم سامیار یه نفس عمیق کشیدو اومد با فاصله کنارم رو تخت نشست سرمو بلند نکردم
سامیار- هر وقت خواستن بیان بگو دانشگاه کار عملی گذاشته میخوان یه هفته ببرنمون اصفهان تا با بیماراستاناش اشنا بشیم
من-دفعه های بعدو چیکار کنم؟
سامیار- حالا تا دفعه های بعد

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها