بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمیدیدم سریع دستمو گذاشتم رو لبش و گفتم -این حرف نزنین بابا کامران مرد خوبیه من تا حالا ازش بدی ندیدم من باهاش خوشبختم،تا چند وقته دیگم که این کوچولو بیاد خوشبخت تر میشم بابا هیچی نگفت و پیشونیم و بوسید گوشیم زنگ خورد کامران بود با وحشت برگشتم طرف نوشین -کامرانه نوشین با خونسردی گفت -خوب باشه جواب نده -هاااااا؟ -میگم مگه باهاش قهر نبودی الانم جواب نده زدم توسرش و گفتم -خر خدا من قهر نبودم اون قهر بود -حالا هرچی بیخیال جواب نده تا داداش نوشینت و داری غم نداری بعدم رو کرد به بابا و گفت -اقای شفقی سوار شین میرسونمتون -نه دخترم دیگه چیزی نمونده -تعارف نکنید بفرمایید بابا بالاخره بعذهزار تا خواهش قبول کرد -بهار؟ -جانم بابا؟ -چند ماهته؟ با لبخند گفتم -دوماه و4 روز بابا لبخندی زدو سرشو برگردوند و به جلو خیره شد من و بهار عقب نشسته بوذیم و باهمدیگه حرف میزدیم دلم واسه این جیگمیلی تنگ شده بود

گوشی نوشین زنگ خورد از اینه بهم نگاه کرد و گوشی و تو هوا ت داد -اقاتونن با ترس بهش نگاه کردم بابا برگشت طرفم و با نگرانی بهم گفت -دخترم واست درد سر نشه -نه بابا جون نگران نباشین اما خودم به حرف خودم اطمینان نداشتم -چیه؟ - -اومدیم دور دور -

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها