خون سیاه

__________________

نوشته : بهمن انصاری

- یک مشت آدم پرمدعا! هیچ چیز نمی دانند و ادعای دانستن همه چیز را دارند! تا خرخره در نفهمی و جهالت فرو رفته اند و شاد از پوچیها و هوچیها، روز را شب می کنند و شب را روز! آه!»

روی صندلی فی گوشه پارک، در خود فرو رفته و ماتم گرفته بود. مغزش تیر می کشید و افکارش زقزق می کرد. اندیشه های ملال آور، امانش را بریده بودند. سر و صدای کرور کرور ماشین هایی که کمی آن سوتر - در خیابان مجاور به پارک - با بوق و هیاهو می گذشتند، به شدت آرامش نداشته اش را می خراشید.

دو جوان با قیافه هایی نیمه شاد و لباس هایی نه چندان نو، به آرامی از روبروی وی عبور کردند

- رئیس قول داد که این ماه حقوقم اضافه شود. به زودی شرایط بهتر خواهد شد. خیلی عالی است! خیلی!»

- چه خوب! امیدوارم به مستمری من هم چیزی اضافه شود. هرچند که الان هم شرایط بدی ندارم. با احتساب چهار ساعت اضافه کاری روزانه ام، قسطهایم به خوبی پرداخت میشود. خدا را شکر!»

سگرمه هایش را در هم کشید. برآشفته شد. از درون، با تمام قدرت خودزنی را آغاز کرد. گویی که با گوشه های تیز تکه سنگی مثلثی شکل، سروصورت خود را زخموزیلی مینمود:

یک مشت احمق! با دایره دید محدود! شندرغاز حقوق بیشتر به گونه ای خرسندشان کرده که گونه های شان گل انداخته است! گویی مرگ را دور زده اند! هه! این شندرغاز را خرج چه می کنند؟ کسی چه میداند! اما قرنها بعد به چند تکه استخوان باقی مانده شان خواهم خندید؟ در آن روز چه کسی اینها را به یاد خواهد آورد؟ چه کسی اضافه شدن شندرغاز به مواجبشان را یادآوری کرده و خرسندی امروزشان را استمرار خواهد بخشید؟ دایره حقیر دنیای شان، بدجور نفرت انگیز است.»

دست در جیبش کرد و سیگاری بیرون کشیده، گوشه لبهایش گذاشت. با آتش زدن سیگار، کوشید تا دنیا را آتش زده و اندکی در آرامش سیال نبودن ها، شناور شود.

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها